ترا که طرهٔ مشکین و خط زنگاریست


چه غم ز چهره زرد و سرشک گلناریست

فغان ز مردم چشمت که خون جانم ریخت


چه مردمیست که در عین مردم آزاریست

از آن دو چشم توانای ناتوان عجبست


که خون خسته دلانش غذای بیماریست

بیا که در غم هجر تو کار دیدهٔ من


ز شوق لعل روان برقدت گهرباریست

ندانم این نفس روح بخش جان پرور


نسیم زلف تو یا بوی مشک تاتاریست

شنیده ام که ز زر کارها چو زر گردد


مرا چو زر نبود چاره ناله و زاریست

به حضرتی که شهانرا مجال گفتن نیست


چه جای زاری سرگشتگان بازاریست

مده بدست سر زلف دوست خواجو دل


که کار سنبل هندوی او سیه کاریست

چنین که طرهٔ او را شکسته می بینی


بزیر هر سرمویش هزار طراریست